به نام پروردگار یکتا


رئیس رعایا



فهرست


فصل ۱ خاکستر و خاک
فصل ۲ گردش دوران
فصل ۳ همای سعادت
فصل ۴ رئیس رعایا
فصل ۵ سقوط در افول



پیشگفتار


ما بطور طبیعی همواره در جستجو و تکاپو بوده ایم. وقتی داستانی را به یاد می آوریم یا کتابی که در دست داریم را می گشاییم، در تکاپوی دانستن بیشتر هستیم و نیروی کنجکاوی ما را تا پایان راه هدایت می کند. گاهی ذهن ما حدس می زند تا راهی میانبر پیدا کند. سعی می کند هیچ موضوعی را باز نگاه ندارد و همه چیز را به نتیجه برساند سپس آنها را به حافظه مانا می سپارد. با درک مسائل، در واقع چیزهایی که شاید سالها در ذهن مانده اند، بسته می شوند و به آرامش می رسیم. ما با فراموشی، خیالپردازی و بی تفاوتی بر ناکامی خود در برابر موضوعات باز ذهنی مقابله می کنیم.
در جریان زمان و بخشی از آن که ما در آن زندگی می کنیم باید به سرانجامی برسیم چرا که ماهیت زمان تغییر از حالتی به حالت دیگر است؛ پس چیزی نمی تواند بدون تغییر بماند یا سربسته و مبهم باشد و ناگزیر به پایان است. اغلب در شروع زمان ما وقایعی ثبت شده اند و یا از زمان قبل به دستمان رسیده اند که باید آنها را به نقطه ای از آینده انتقال دهیم و اطلاعات را به جریان بیاندازیم. ذهن ما به آن وقایع برچسب مثبت، منفی یا خنثی می زند و برای آینده هریک از این گروه ها، راهی در پیش می گیرد. هر کدام از این سه گروه که وزن سنگین تری داشته باشند، مسیر ما را با جاذبه بیشتری به خود متمایل می کند. اما ما در زمان، در خطی مستقیم روان نیستیم؛ زمان خود تنیده در فضایی است که اطراف ما را تشکیل می دهد پس ما متاثر از محیط پیرامون خود هستیم و آنها در مسیر ما تغییر شکل ایجاد می کنند.
این داستان، سیر وقایعی است که در زمانهای مختلف آغاز شده اند و ادامه دارند. هریک از آنها سعی می کند اثری بجا بگذارد و سپس خود را به پایان برساند و اگر موفق نشود، صبورانه در انتظار وراثت یا گسترش از طریق آموزش می ماند تا به ذهن های دیگر منتقل شود، بلکه آنجا به هدف خود برسد. همه چیز می داند که میراست؛ گاهی ما فقط ظرفی هستیم که مفهومی را نگه می داریم، پرورش می دهیم، منتقل و یا نابود می کنیم.

تقدیم به همسر مهربانم - اکتبر ۲۰۲۱ استانبول


Don't print this book, please read it online on https://PipeProtection.ir

فصل ۱

خاکستر و خاک


همه به ما نگاه می کردند؛ دست از کار کشیده بودند و مبهوت از دور فقط خیره شده بودند! ما با تعجب نگاهی به یکدیگر و اطراف انداختیم. چیزی جز خارهای بلند و پژمرده و علف های خشک شده و گرد و خاک نشسته بر آن جاده سنگلاخی نبود. سرمان را به عقب برگرداندیم و بجز آن نهر زیبا و کم جان که حالا دیگر در آن روزهای تابستانی تنها جنب و جوش پایین جاده بود، حرکتی دیده نمی شد.
جاده سنگلاخی
حازم از من پرسید چی شده پیپی؟ اینها به چی نگاه می کنند؟ من مثل همیشه به روی خودم نیاوردم که چقدر از این طرز صدا کردن عصبانی می شوم بخصوص امروز که دو تا مهمان هم همراه ماست و همه چیز برایشان تازگی دارد. اما به خودم گفتم اینها دختر بچه های کم سن و سالتر از ما هستند و یادشان می رود که من را با این اسم صدا کنند. روبه حازم کردم و گفتم نمی دانم ما که کاری نکرده ایم! حتما ما را نمی شناسند بخصوص حالا که شما مهمانهایتان را هم آورده اید. بیایید برویم چیزی از راه نمانده است؛ درختهای بعد از آن تپه را می بینید، چشمه همانجاست. وقتی برسیم از آب خنک آنجا می نوشیم کمی هم پایمان را در آب میندازیم و بعد سراغ درختهای زردآلو میرویم من درختهایی که هسته میوه شان تلخ نیست را می شناسم هر کدام یک درخت برای خودمان نشان می کنیم و بالا می رویم و برای دخترها زردآلو میاندازیم.
حازم در حالیکه نگاهش از کنار من به پشت سرم دوخته شده بود، به آرامی گفت: ای دله دزد، چند بار رفتی تک خوری؟ ناگهان از حالت صورتش متوجه شدم که پشت سرم خبری شده است. وقتی برگشتم و آنجا را نگاه کردم، چند نفر از مردان مزرعه با عجله به سمت ما می دویدند؛ ما کمی کنار رفتیم و ایستادیم. آنها بی توجه به ما رد شدند و حالا که نزدیکتر می شدند متوجه شدیم که نگاه هایشان به بالای سر ما بود.
آن موقع بود که فهمیدیم چه اتفاقی افتاده است. دود سفیدی از دور و از سمت آبادی به آسمان برخاسته بود. حازم گفت: بیایید برویم. پرسیدم برگردیم؟ گفت نه. جایی آتش گرفته اگر برویم هم نمی گذارند بچه ها نزدیک شوند. راهمان را ادامه می دهیم، چیزی نمانده که برسیم.
به یاد دارم وقتی صحبت می کردم توجهی به من نمی شد و اغلب جوابی نمی شنیدم، اما برای حازم وضع فرق داشت مهمانها با او خودمانی بودند و با هر چیزی می خندیدند. فکر می کردم شاید او بهتر بلد است حرف بزند. آن روزها این دلیل خوبی برای پسر بچه ای بود که فرق خود را با این چند هم بازیش می دانست اما علت آنرا نمی فهمید. اما دوستی با حازم بد هم نبود بین بقیه بچه ها تنها من حرفهایی برای تعریف کردن داشتم. لباسهایی که دیگر دوست نداشت را هم به من می دادند. من هم در روزهای تابستان، هر روز که حازم بی حوصله بود، او را در آن جاده باریک که از مرغزارها عبور می کرد و در تپه هایی که به درختان میوه و جالیزهای پدرش منتهی می شد، همراهی می کردم. به همین دلیل آزاد بودم هرجا بروم و بازخواست نمی شدم.
آن روز به همه ما خوش گذشت و بخصوص وقتی که یکی از مهمانها اسمم را پرسید و من گفتم: پریشان؛ اسمم پریشان است. او سوالی نپرسید و فقط گفت تا حالا نشنیده ام گفتم خودم هم تا حالا نشنیده ام و همه خندیدیم. عصر شده بود و باید برمی گشتیم. کم کم به سمت آبادی راه افتادیم در راه از اینکه همه در برابر سگ های ولگرد کنار و پشت سر من قرار می گرفتند احساس غرور می کردم. با افتخار می گفتم نترسید من را می شناسند کاری ندارند. حازم مثل همیشه بعد از اینکه خطر رفع می شد با حاضر جوابی می گفت: می شناسنش از فامیلهایش هستند! آن روزها معنی تحقیر را برای پایین کشیدن افراد نمی دانستم و فقط ناراحت می شدم و اینکه نباید جوابی بدهم. پدرم همیشه می گفت او راست می گوید و تو باید دوستش باشی ما هرچه که داریم از آنهاست.
به آبادی که رسیدیم، غروب شده بود. به سمت عمارت پدر حازم که ارباب آبادی بود نزدیک می شدیم. همه مردم آنجا جمع شده بودند همه جا بوی دود و غبار بود. کم کم صدای جیغ و داد و فریادها را می شنیدیم. وقتی که به میان جمعیت رسیدیم صحنه ای که بیشتر از ۵۰ سال در ذهنم نقش بسته است را دیدم. پدرم را فلک کرده بودند و با شلاق به پاهایش می زدند و یکی از خادمان ارباب پایش را روی گونه هایش گذاشته بود و فشار می داد. پدرم حتی نمی تواست فریاد بزند و به جای او مادرم، عموهایم و زنانشان فریاد می کشیدند و التماس می کردند. من را که دیدند به میان بقیه کودکان بردند و با دیدن اشک و گریه آنها من نیز بغضم گرفت و گریه کردم. هر چه می پرسیدم چی شده کسی حرفی برای گفتن نداشت.
سه روز و سه شب همه جا پر از ترس و انتظار بود تا سرانجام مهمانهای ارباب رفتند. از دور می دیدم که حازم نشسته بر اسبش همراه با بقیه آدمهای عمارت آنها را بدرقه می کرد. نزدیک ظهر شده بود آنها پدر شکسته و افتاده ام را کشان کشان بیرون آوردند. دربان ارباب به عموی بزرگم گفته بود هر چه که داریم بگذاریم و تا شب از آن آبادی برویم. ارباب با میانجیگری مهمان هایش کار دیگری با شما نمی کند.
همه سراسیمه مشغول جمع کردن وسایلی که حق داشتیم با خودمان ببریم، شدیم. آن روزها چیز زیادی در خانه نبود. زنها شروع کردند به پخت نان، هرچه که می توانستیم باید نان با خودمان می بردیم. زیاد وقت نداشتیم هرچیزی ممکن بود خشم ارباب را دوباره برانگیزد و وضع از این بدتر شود. با همه خداحافظی کردیم و راه آبادی مجاور را در پیش گرفتیم. تا وقتیکه جمعیت از چشم ها پنهان شد امیدوار بودم که حازم هم بیاید اما او را ندیدم. با ناله و شیون های گاه و بی گاه زنان و بچه های کوچکتر، راه طولانی و ناتمام به نظر میرسید. نیمه شب شده بود که صدای سگهای آن آبادی کوچک از دور شنیده می شد. بعد از چند روز این اولین ذره ای از امید بود که میان خانواده ما پیدا شده بود. کمی قدمهایمان را سریعتر کردیم و به اولین خانه رسیدیم؛ چند لحظه ای طول کشید تا در آن شب بالاخره دری به رویمان باز شود. وارد شدیم و پدرم را از روی تنها چهارپایی که اجازه داشتیم همراه بیاوریم، پایین آوردند. شب که به صبح رسید چند نفر از اهالی ده آمدند و با عموهایم جلو در، بیرون از خانه، صحبت کردند. گفتگوی کوتاهی بود و همه متوجه شدیم در آن آبادی هم نمی توانیم بمانیم و باید به منطقه ای دور برویم آنها به ما کمک کردند تا سریعتر راهی شویم و دلیلی برای توقف بیشتر نداشته باشیم.
چهار روز در راه بودیم تا در انتهای یک روز گرم و خشک به جایی که عموی بزرگترم می شناخت رسیدیم. همه جا انباشته از خاک بود، نه سبزه ای دیده می شد نه هیچ باغ یا درخت میوه ای. آنجا شکل روستا نداشت و آدمهای دیگری با قیافه های متفاوت در آن بودند. وقتی رسیدیم به هر خانواده ای از ما یک اتاق دادند. بعد از آن قرار شد با یک نفر برویم و درست کردن گل و قالب گیری خشت را یاد بگیریم. همه باید کار می کردیم و کوچک و بزرگ یا زن و مرد نمی شناخت.
کارگاه آجرپزی
چندین تابستان آنجا بودیم و زمستانها همراه با بقیه کارگران به یک آبادی پشت کوه ها می رفتیم و آنجا خانه ای برای همه خانواده ساختیم. اتاقی بزرگ که همه گرد هم جمع بودیم. حیاطی با دیوارهایی کوتاه از سنگ و گل که چند درخت در انتهای آن کاشته شده بود. نتوانستیم دری برای آن بخریم پس همیشه در حیاط باز بود. پنجره و درهای اتاق، کوچک و در حد شیشه ای گل اندود در داخل دیوار بود که ردی از دستهای معمار بر روی آن مانده بود. بچه ها به مدرسه محقر آن آبادی می رفتند و بزرگترها مشغول رسیدگی به دامها و منتظر فصل کار می ماندند.
تابستان بعدی از راه رسید و ما به کارگاه آجرپزی برگشتیم روزها تکراری و سخت بود هر روز مانند روز قبل بود، دنیایی جدا شده از بقیه انسانها. اما من برای خودم یک سرگرمی پیدا کرده بودم؛ تنها کامیون آنجا که آجرها را برای راه دور می برد!
معمولا برای مقصدهای نزدیک، مشتری‌ها، خود با گاری آجر را بار می زدند. اما وقتی مشتری بزرگی پیدا می شد که مقدار زیادی آجر می خواست، بار را در کامیون قدیمی آنجا می چیدیم و راهی می کردیم. من که دیگر خودم را مانند بزرگترها می دیدم، مسئول چیدن آجر پشت کامیون شدم. اوایل کار خوب به نظر می رسید اما زیر آفتاب مستقیم، چیدن ردیفهای آجر نمی خواست که تمام شود و زمان کش می آمد. راننده کامیون که جدیت من را می دید به پدرم می گفت روزی این سرکارگر خوبی خواهد شد. پدرم هم خوشحال می شد و می گفت: کار را یادش بده مواظب باش سر به هوا نشود. هر اشتباهی کرد تنبیهش کن و به من هم خبر بده که شب حقش را کف دستش بگذارم. راننده کامیون، سرکارگر آنجا و امین صاحب کار بود و حقوق ما را هم میداد. کم کم اجازه پیدا کردم در زمان ناهار و استراحت، وارد کابین کامیون شوم و پشت فرمان بنشینم اما به چیزی دست نزنم. آنجا عاشق رانندگی شدم و به خودم قول دادم روزی راننده کامیون خواهم شد. شبها وقتی همه به اتاق کوچک و کم نور کارگاه برمی گشتیم کسی توانی در بدن نداشت. و تازه، کار بچه ها شروع می شد! آنها باید پا و کمر بزرگترها را بدون سر و صدا ماساژ می دادند تا اگر کسی می خواهد بخوابد، مزاحمتی بوجود نیاید. آنشب وقتی بچه ها گرد من جمع شدند تا با شوق و ذوق برایشان تعریف کنم که امروز کامیون را راندم یا نه، بالاخره جوابی داشتم. امروز وقتی سرکارگر کامیون را روشن کرد تا به محل کپه دیگر آجرها ببرد، من را هم جلو سوار کرد و با هم رفتیم.
سرکارگر مرد ساده و ماهری بود شاید به خاطر اینکه فرزندی نداشت، امیدش را از دست داده بود و هیچ آرزو و بلند پروازی هم نداشت. فقط تلاش می کرد کار آن روز به خوبی انجام شود و مشکلی پیش نیاید؛ دنیای او همان روزی بود که در آن قرار داشت. از آن روز به بعد، کم کم وقت بیشتری در کنار او بودم و بالاخره فرصت رانندگی را پیدا کردم و مسئول جابجا کردن کامیون در کارگاه آجرپزی شدم. دیگر هوای رفتن به جاده را در سر داشتم. اما مشخص بود که چنین اتفاقی تا وقتی سرکارگر اینجاست، دور از ذهن است.
شب پدرم پرسید دیگر خوب یاد گرفته ای؟ گفتم یک روز کامیون را ازش می گیرم و فقط زیر پای خودم خواهد بود. همه با تعجب به من نگاه کردند و گفتند او که بدی در حقت نکرده تازه همه چیز را هم یادت می دهد. گفتم او پله ایست که من را به بالا برساند. پدرم با تعجب پرسید این را از کی یاد گرفته ای!؟ من فقط خندیدم. آنها دیگر فهمیده بودند که بزرگ شده ام و دلیل شور جوانی را نباید پرسید.
خوبی آنجا این بود که ترسی نداشتیم و صاحب اموال خود بودیم اما به قیمت ندیدن آدمها و جاهای دیگر. ما بزرگترین خانواده در آن بین بودیم. در حقیقت چندین خانواده با مردان و زنان کاری که حالا چند سالی هم بود که در آنجا شناخته شده بودیم. کاملا مشخص بود که چند سال دیگر هم در همین جا و همین وضعیت قرار خواهیم داشت.
بعد از روزها فکر کردن، سرانجام اولین تصمیم جسورانه خودم را گرفتم؛ برگهایی از دفتر حساب و کتاب سرکارگر را از دو طرف جدا کردم تا ردی از پاره شدن آن باقی نماند. این اولین آشنایی من با حسابداری بود! از آن روز به بعد برای بعضی از مشتریها در زمان چیدن آجرها، تعداد بیشتری بارگیری می کردم. چند ماهی گذشت تا بالاخره کارم به نتیجه رسید، صاحب کار مشکوک شد و برای سرزدن به کارگاه آجرپزی آمد. آن روز بیشتر از همیشه ماند و عصبانی بود. جمع تعداد خشتهای تحویل داده شده توسط کارگرها با تعداد آجرهای ارسال شده تفاوت بسیاری داشت. چندین بار ستونها و ردیفهای آجرهای مانده در محوطه را شمردیم، هیچ چیز همخوانی نداشت. فریادهای او بر سرکارگر همه را به سکوت برده بود و کارگرها دست از کار کشیده بودند و منتظر بودند که چه خواهد شد.
ناگهان سکوت برقرار شد و سرکارگر بیرون آمد و عموی بزرگم را صدا کرد، آنها داخل رفتند و چند دقیقه بعد با صاحب کارگاه بیرون آمدند. عمویم بعد از بدرقه صاحب کارگاه پیش ما برگشت در حالیکه لبخند پنهان شده ای در صورتش نقش بسته بود و برق چشمانش آنرا بیشتر نمایان می کرد. قبل از آنکه سوال قابل حدث ما را بشنود گفت: از فردا من سرکارگرم. امروز می رویم که همه چیز را تحویل بگیرم. پدرم پرسید چه اتفاقی افتاده است، تعریف کن. عمویم گفت: ما فکر می کردیم این آدم ساده و دست پاکی است. رئیس به خوبی او را شناخت و مچش را گرفت. تمام این سالها بخشی از سود اینجا را خودش برمیداشت. حسابها را خودش می نوشت و آجرها را خودش تحویل می داد هیچوقت نباید یک نفر را مسئول همه کارها کرد، آخرش دزد از آب در می آید! یکی از زنان پرسید تکلیف آنها چه می شود باید بروند. عمویم سرش را بالا گرفت و با افتخار گفت: نه! از رئیس خواهش کردم به دلیل چند سال زحمتی که کشیده اند، هرچند ناسپاسی کرده اند، او و همسرش به عنوان نگهبان اینجا بمانند، همان حقوق را بگیرد ولی دیگر کاری به کارها نداشته باشد. رئیس از این نظر من خوشش آمد و همین اول کار فهمید که مدیر لایقی هستم. پدرم با خنده گفت: همان اول کار اسمش را رئیس گذاشتی!؟ همه خندیدیم و اهمیتی به این بدعت ندادیم.
از فردا رسما کامیون تحویل من داده شد و در مورد مسائل فنی با سرکارگر بخت برگشته مشورت می کردم و او با سخاوت همه چیز را به من یاد می داد و در عوض من شنوای درد دل هایش بودم. گاهی که به این موضوع فکر می کردم با خودم می گفتم من که نانش را نبریده ام این حق ما بود بعد از آن همه بدبختی به جایی برسیم. اگر منتظر پدر و عموهایم باشم، آنها همیشه منتظرند که چیزی بشنوند و انجام دهند هیچوقت خودشان اول کاری انجام نمی دهند؛ باید همیشه یکی بالاتر از خودشان وجود داشته باشد و به آنها بگوید که چکار کنند.
روزها به خوبی می گذشت. یکی از عموهایم مسئول خرید آذوقه از شهر شد و خانواده ما به اتاق سرکارگر قبلی نقل مکان کرد؛ آنها دو نفر بودند و نیازی به آن همه جا نداشتند.
در یکی از همان روزها و بعد از مدتها اتفاق جدیدی افتاد. کسی که برای همه ما آشنا بود آمده بود تا آجر سفارش دهد! دربان ارباب سابق، برای ساختن عمارت جدیدی که بعدا فهمیدم برای حازم است، به اینجا آمده بود. در اولین دیدار، همه از دیدن او تعجب کردند و بعدا که شروع به صحبت کردند، کمی امیدوارتر شدند. گویا ارباب به زوال عقل مبتلا شده بود و چیز زیادی از گذشته در خاطرش نمانده بود حالا تصمیم گرفته بود که عمارتی برای پسر کوچکترش بسازد تا وقتی او را برای تحصیل به شهر می فرستد، همه چیز را از اول و همینجا برایش فراهم کند تا بعدا بتواند او را برگرداند. همه اینها ایده دربان بوده حتی اینکه در شهر زیاد به پسرش خوش نگذرد و در سختی باشد تا بعدا راحتی اینجا را ترجیح دهد.
آن روز سفارش چندین کامیون آجر داده شد و پول همه آنها پیش پرداخت شد. عمویم برای آنکه نشان دهد ما هم برای خودمان کسی شده ایم، دستور داد که غروب کامیون را بار بزنند و صبح زود دربان را با اولین بار به آبادی زادگاهم برسانم.
آنشب اتاقی به او دادند و در خانه ما جلسه بود. عموهایم این را یک فرصت می دانستند که بلکه به اموالشان سری بزنند و شاید توانستند بخشی از آنرا که هنوز پابرجاست پس بگیرند. زنان عصبانی بودند که با کاری که آنها با ما کردند چرا این همه قدر و حرمت نگه می دارید یادتان رفته ما را بیرون کردند و همه چیزمان را گرفتند! پدرم چیزی نمی گفت، گویا زخمهایش سرباز کرده بودند و زبانش از درد بند آمده بود. حرفهای همه با یکدیگر اختلاف داشت تا آنکه پدرم سرش را بالا گرفت تا حرف بزند؛ همه ساکت شدند گویا از قبل منتظر او بودند. او در حالکیه خشم و غرور در صدایش بود گفت: پریشان! فردا صبح بار را میبری و تحویل می دهی بگذار همه ببینند آنها که پای پیاده رفتند، چگونه برگشتند. و همه از دربان بشنوند که جایگاه ما در این کارگاه کجاست، این روز را خدا به ما داده است! حرفی برای گفتن نمانده بود همه با رضایتی که کمتر دیده بودم موافق بودند.
صبح زود همه چیز برای حرکت آماده بود. راه دور بود اما آنرا بخوبی می شناختم چرا که زمانی همه آنرا پیاده طی کرده بودم. دربان، کنارم نشسته بود و تعجب خود را زیر سبیلها و ابروهای پرپشتش پنهان کرده بود. او مرد زیرکی بود و همیشه دوست داشتم پدر من جای او باشد اما متاسفانه پدرم کسی بود که فکر می کرد همه چیز را می داند و همین کافیست. پس بیشتر مواقع منتقد دیگران بود و ایده ای راجب آینده نداشت. می گفت: من شماها را به اینجا رسانده ام و حالا نوبت خود شماست که زندگی خود را بسازید. هرگز نفهمیدم و جرات نکردم که سوال کنم «ما را به کجا رسانده است!؟» همیشه فکر می کردم او از روی غریزه عمل می کند نه فکر. کاری که او انجام داده را همه می توانند انجام دهند. اما دربان چنین نمی کرد در زمان مناسب چیز مناسبی می گفت و همین سبب شده بود که ارباب به حرفهایش اهمیت دهد. شاید خیلی از مواقع نظر ارباب را با کلمات دیگری به خود ارباب تحویل می داد و او فکر می کرد همه همین نظر را دارند و تصمیمش درست است.
از نظر من زیرکانه ترین کاری که دربان می کرد، سلب مسئولیت از خود بود. درحالیکه ارباب بی پروا و بدون نگرانی از اینکه کسی آزرده شود، حرفش را مستقیم به دیگران میزد، دربان سخنانی که از طرف خودش بود را هم به ارباب نسبت می داد و خود را همدرد با قربانی نشان می داد. مشخص بود که او باید جانب چه کسی را بگیرد اما بسیاری او را همدل می دیدند و مشاوری برای خود.
کامیون آجر
جای سکوت ما را سر و صدای موتور در سربالاییهای پشت سر هم پر کرده بود. دربان برای اینکه چیزی گفته باشد، سوالی از من پرسید که خود جواب داد و من را شوکه و آشفته کرد. دربان پرسید: پدرت هنوز هم سیگار می کشد؟ و درحالیکه می خندید جواب داد فکر نکنم! حالا هم او و هم ارباب از سیگار متنفر هستند. پدرت همه را ترک سیگار داد! و دوباره خندید. گفتم یعنی چی؟ متوجه نمی شوم! موضوع چیه؟ دربان جواب داد حدث می زنم چیزی به شماها نگفته اند. آها! چون آن موقع بچه بودید؛ پس بگذار راه را برای خودمان کوتاهتر کنیم. شاید تو از من بدت بیاید که چرا شما را از آبادی اجدادیتان بیرون کردیم البته ارباب بیرون کرد. گفتم: سالها هرچی پرسیدم کسی چیزی نمی گفت تا امروز شما به یادم آوردید. درسته! شما بهتر می دانید که چی شد. آن روز غروب، من با حازم و مهمانها از مزرعه بر می گشتیم، همه جا دود بود و پدرم افتاده بود. دربان حرفم را قطع کرد و گفت: برایت تعریف نکرده اند چون خطای پدرت را نمی خواستند بازگو کنند. تا اینجا که دیده ای کافی بوده که قضاوتی را که آنها می خواستند، بکنی. گفتم تعریف کن دربان چی شده بود؟
حالا دربان حسابی من را کنجکاو کرده بود و از پیش، ذهنم را آماده کرده بود که در مورد قضاوتم شک کنم. پس گفت: آن روز ارباب مهمانهایش را برای شکار بیرون برده بود. همه می دانستیم که چیزی برای شکار وجود ندارد، سالها بود که مردم هر حیوانی که در صحرا می دیدند را می کشتند. گرگها و روباه ها را برای اینکه به دامها حمله نکنند، مارها را از ترس و بقیه را برای گوشتشان. غیر از گنجشک و کبوتر، پرنده ای باقی نماند و فصل شکار خرگوش هم نبود. پس به احترام مهمانها، اسبها را زین کردیم و آب و غذا آماده کردیم و آنها را راهی کردیم. همه فکر می کردند که تا شب برنمی گردند پس هرکسی دنبال کار خود رفت. پدرت آن روز در اصطبل زیر اسبها را تمیز می کرد، بعد از آن از بالای پشت بام چند بسته علوفه به پایین انداخت، آنها را خرد کرد و با مقداری جو قاطی کرد و برای اسبها برد. همیشه وقتی چشم ارباب دور بود همه سیگارهایشان روشن می شد. پدرت هم که ساقی بود! (با خنده ای بلند و طولانی) وقتی بیرون آمد تا بقیه علوفه ها را داخل ببرد ناگهان ارباب را مقابل خودش دید! همچنانکه سیگار گوشه لبش بود خشکش زد. آن روز آفتابی و گرم تابستان، مهمانها طاقت نیاورده بودند و حالا که چیزی به چشم نمی خورد، تصمیم گرفته بودند برگردند و اولین جایی که می رفتند اصطبل بود که اسبها را تحویل پدرت بدهند.
ارباب بلافاصله مقابل پدرت سوال کرد: چه غلطی می کنی پدرسوخته!؟ او که زبانش بند آمده بود فقط گفت: هیچی! و سیگارش را به بالا و پشت دیوار پرت کرد. نه مقابل، نه پشت سر و نه زیر پایش جایی برای آن وجود نداشت. ارباب دیگر چیزی نگفت و اشاره کرد تا اسب مهمانها را تحویل بگیرد. در همین زمان بود که علوفه های بالای پشت بام کاهگلی اصطبل شعله ور شد و به سرعت در آن ارتفاع که خارج از دسترس ما بود، آتش آن پخش شد. غیر از آنکه چند تا از اسبها را نجات دهیم کاری از دستمان بر نمی آمد، تا سقف فرو ریخت و همه بر سر خود زدیم. نه شاهدی و نه اعترافی لازم بود، همه چیز جلو چشمان ما اتفاق افتاد. دربان در حالیکه این دفعه از شدت خنده سرفه هم می کرد گفت: اگر من جای او بودم سیگار را قورت می دادم کمی سوزش داشت اما نه اینقدر!
این قضیه برای دربان، داستانی قدیمی و یک خاطره کهنه بود اما برای من که سالها روایت خودم را از آن داشتم غافلگیر کننده بود. باورم نمی شد که چنین بوده باشد. الان می فهمیدم که چرا حازم برای خداحافظی نیامد. در شروع این راه، فقط به رسیدن به مقصد فکر می کردم حالا دیگر مطمئن نبودم که می خواهم بروم یا نه.
وقتی رسیدیم، تقریبا همه بچه های آبادی دنبال کامیون می دویدند و همه نگاه می کردند برخلاف تصورم اصلا کسی من را نمی شناخت. دربان خودش به چند نفر توضیح داد که من چه کسی هستم، ترجیح می دادم که چیزی نگوید و فقط بروم. بار را خالی کردم و راه افتادم تا برگردم به این فکر می کردم آنطور که خانواده می خواستند، پیش نرفت و چیزی برای بازگو کردن ندارم. تپه های روستا را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتم. وقتی به خانه رسیدم چیزی به سپیده دم نمانده بود. صبح همه دور من جمع شده بودند تا بیدار شوم و تعریف کنم. بلند شدم و با حالتی کسل گفتم دیروقت رسیدم شما هم که نگذاشتید بیشتر بخوابم. مادرم پرسید: چی دیدی؟ گفتم: هیچ چیز تغییر نکرده بود فقط به اندازه یک آبادی، بچه دنبال کامیون بودند و بزرگترها از آن آویزان بودند. سگ ها هم بودند و همه پارس می کردند. عمویم گفت: ما را مسخره کرده ای؟ سگ و گربه برایمان تعریف می کنی؟ مردم چی می گفتند؟ منزل ارباب چه خبر بود؟ گفتم آنجا نرفتم آجرها را در پایین عمارت، کنار درختهای سنجد خالی کردم. خیلی دیر شده بود و برگشتم کسی را ندیدم که من را بشناسد. شاید آنها هم نمی دانستند که قرار است من را ببینند مطمئن هستم این دفعه که بروم دورم جمع می شوند؛ اما باید زودتر حرکت کنم، قبل از سپیده صبح.
روز بعد هنوز هوا تاریک بود که راه افتادم و هنگام عصر به آبادی رسیدم. صدای کامیون از دور همه را باخبر کرده بود. درهای خانه ها یکی بعد از دیگری باز می شد و به من خیره شده بودند. حالا دیگر حرفها از قبل همه جا پیچیده بود و همه موضوع را شنیده بودند. آجرها را خالی کردم ناگهان صدایی شنیدم! پیپی! ای پدرسوخته! (با خنده و قهقهه) واقعا باید به تو پدرسوخته گفت! از پشت پرچینها حازم با چند نفر دیگر به سمت من آمدند همه می خندیدند من هم خوشحال شدم و با او دست دادم. گفت شنیدم که پریروز اینجا بودی! اشاره ای به گلگیر کامیون کرد و گفت: این را از کجا گیر آوردی؟ و دوباره شروع کرد به خندیدن! گفتم: خوشحالم که دوباره می بینمتون. گفت: پدرسوخته برایمان لفظ قلم هم حرف میزنه! هرچی سعی کردم جو را جدی کنم موفق نشدم. مانند همیشه او معرکه دار بود و همه منتظر بودند حرفی بزند و بخندند یا سریع تایید کنند.
گفتم: شنیده ام عمارت اینجا را برای شما می سازند. حازم جواب داد: آره ولی نمی دانم وقتی خودم می خواهم بروم این چه فایده ای داره! رو حرف پدر که نمی شود چیزی گفت. گفتم کجا می روی؟ حازم بقیه را فرستاد تا بروند. بعد روی سبزه ها نشستیم و تعریف کرد:
در این چند سال اوضاع زمینها خوب بوده و پدرم آبادی بالا را هم خریده است. تعداد دامها و اسبها هم بیشتر شده اما من می خواهم به شهر بروم و تحصیل کنم. نمی خواهم از پسر اربابهای دیگر عقب بیافتم همه آنها به شهرهای دور رفته اند. پدرم هم موافقه، پاییز امسال می روم. تو چکار می کنی؟ گفتم ما هم در کارگاه آجرپزی مشغول هستیم و من رانندگی یاد گرفته ام و برای خودم کار می کنم. حازم گفت: آن اتفاق احمقانه باعث شد همه چیز خراب شود وگرنه الان حتما توهم با من می آمدی و تنها نمی رفتم البته آنجا حتما همخانه پیدا می کنم کسی که کارهایم را انجام بده و کمکی برایم باشد. پرسیدم می خواهی وارد چه رشته ای شوی؟ او که منتظر همین سوال بود با اشتیاق گفت:‌ حسابداری. پرسیدم چرا؟ و در جواب گفت چون الان همه این رشته را می خوانند و در آینده همه پولها در دست حسابدارهاست.
حازم متوجه طولانی شدن صحبتهایمان شد، قرار را برای دفعه بعد گذاشتیم. من بهترین شنونده بودم و او این روزها کسی را لازم داشت که حرفهایش را بشنود و مطمئن شود تصمیم درستی گرفته است.
در راه بازگشت، به حرفهای حازم فکر می کردم. تا چند روز پیش فکر می کردم همه موفقیت دنیا را بدست آورده ام و حالا زمان عرض اندام است اما دیدم که همیشه راه دیگری هست که آدم می خواهد در آن پا بگذارد یا کنجکاو است درباره اش بیشتر بداند. با وجود همه اموالی که آنها داشتند، او می خواست پولها را در دست بگیرد! داشتن دارایی به تنهایی کافی نیست، باید بتوانی با آن کاری انجام دهی تا قدرت آنرا بدست بگیری؛ حتما منظورش این بود. می خواهد خودش اموال و کارهای پدرش را بچرخاند و دست او باشد اما پدرش چطور این را قبول می کند وقتی خودش حی و حاضر است و همه ازش حساب می برند؟ آها! اگر رشته حسابداری را تمام کند، بدون اینکه از کسی بخواهد، خودشان پولهایشان را به او می دهند تا بچرخاند. چون حسابدارها بهتر از همه می دانند که با آن چطور کار کنند. من با یک کار کوچک حسابداری، موقعیت خانواده ام را بالا بردم. می دانم این لامصب می خواهد چکار کند دستش را خواندم.
هر روز در میان، یک بار آجر به آبادی قدیمی می بردم و با حازم مشغول صحبت می شدم. دیگر کامیون برایم جذابیتی نداشت و فکرم عوض شده بود. دیدم صاحب کارگاه آجرپزی چطور با یک حساب ساده چه بلایی بر سر سرکارگر قبلی آورد و عمویم را جایگزین کرد و دومینو وار همه چیز عوض شد. سالها کار به عنوان یک کارگر ماهر و باتجربه و متبحر در رانندگی، در دقایقی به هوا رفت. به حازم گفتم اگر من هم بخواهم این رشته را بخوانم چکار باید بکنم؟ گفت: باید بتوانی در شهر اتاقی اجاره کنی و خرجت را برایت بفرستند و در دانشگاه ثبت نام کنی، دیپلم را هم گرفته باشی. من سری به نشانه اینکه فهمیدم تکان دادم. دو مشکل وجود داشت، پس اندازی نداشتم و یک سال دیگر مانده بود تا دیپلم بگیرم. پس گفتم این برای از ما بهتران است و خیال خودم را راحت کردم.
دیگر کسی درباره آبادی قدیمی سوالی نمی پرسید چون چیزی برای گفتن نداشتم. روزگار جلال و شکوه ارباب و حازم بود و آن حادثه خم به ابرویشان نیاورده بود اما زندگی طایفه ما را نابود کرد و مجبور شدیم در آوارگی، دوباره از صفر شروع کنیم؛ این تفاوت ما با آنها بود. در حالیکه آنها هیچ سوالی درباره سرنوشت ما نمی پرسیدند ما همیشه چشم و گوشمان دنبال چیزی از آنها بود. ما جزو اکثریت فراموش شدگانیم چون اهمیتی در تغییر شرایط نداریم و به راحتی جایگزین می شویم. آتشی که پدرم برافروخت، دامن خودمان را گرفت و ما همیشه حقمان را از خدا می خواستیم و خودمان تلاشی نمی کردیم تا حقیقت را قبول کنیم و پا بر پله بعد بگذاریم.
شور و شوق خانواده ام برای بازگشت، فرونشست و ورود افتخارآمیز من به آبادی قدیمی به کوهی از سرشکستگی تبدیل شد. هردفعه که برمی گشتم، مادرم می پرسید امروز چی گفتند؟ و من بالاخره روزی پاسخ دادم: حقیقتی را که به من نگفته بودید! بعد از آن آنها پذیرفتند که همانطور ادامه دهند و مواظب باشند صاحب کارگاه را عصبانی نکنند! این نقشه راه خاندان ما بود.
آن آتش، تازه در درون من شعله ور شده بود. پیش عموی بزرگم رفتم و با گفتگوی کوتاهی او را قانع کردم که کاری که می خواهم را انجام دهم. نقطه ضعف آنها ترس بود بنابراین گفتم: اگر اتفاقی که برای سرکارگر قبلی افتاد برای او هم بیافتد چکار می کند؟ او به این فکر نکرده بود و فقط گفت: نمی گذارم این اتفاق بیافتد من حواسم جمع است. اما تردید در زبان بدنش واضح تر از زبان سخنش بود. گفتم من دفتر را بعهده می گیرم و هر روز غروب حساب خشتهای خام، آجرهای آماده شده و ارسال شده و مانده را شخصا می نویسم و پولهایی که به کارگرها می دهیم یا برای آذوقه و سوخت خرج می شود را یادداشت می کنم. او بلافاصله قبول کرد. پاییز آن سال با اشتیاق دنبال خواندن درسهای سال آخر رفتم و دیپلم را در انتهای سال گرفتم. دیگر در حساب و کتاب و امور دفتری مهارت پیدا کرده بودم و از راه هایی که یادگرفته بودم پس انداز خوبی برای سال آینده جمع کردم بدون آنکه کسی متوجه شود.
برخلاف نظر پدرم، کار دفتر و رانندگی را رها کردم و به همان شهر و دانشگاهی رفتم که سال قبل، حازم برایم تعریف کرده بود. او را پیدا کردم و همخانه شدیم. پول زیادی همراه نداشتم پس به کمک او نیاز داشتم در مقابل انجام دادن کارهایش و شنیدن حرفهایش. دیگر عوض شده بودیم او نباید من را پیپی صدا می کرد حداقل بین هم کلاسی ها و من هم هوای او را بین جمع داشتم تا حس مساوی بودن با بقیه، زیاد اذیتش نکند.

فصل ۲

گردش دوران


زمزمه هایی به گوش می رسید؛ هرگز فکر نمی کردیم شایعات گاه و بی گاه، چنان تاثیر بزرگی بر زندگی ما داشته باشد. همیشه می گفتند: به شایعات توجه نکنید. ما دیگر جزو قشر محدود تحصیل کرده ها بودیم و خودمان نیز همین را تکرار می کردیم. این شهر بزرگ مرکز خبرها از نقاط گوشه و کنار بود. شورشهایی در آبادیها و شهرهای کوچک اتفاق افتاده بود. در آن روزهایی که هیچ تغییری اتفاق نمی افتاد، چنین چیزهایی تعجب برانگیز بود! کارگرها ناراضی بودند هم آنها که در صنعت بودند و هم آنها که در مزارع کار می کردند. آنها از خانواده های بزرگی تشکیل می شدند که بعد از سالها کار دسته جمعی، حالا چیزی نداشتند یا باید مناطق خود را ترک می کردند و برای حاشیه نشینی راهی شهرهای دور می شدند تا شاید چیزی برای خود دست و پا کنند و یا همانجا می ماندند و از فردای خود بی خبر بودند.
آنها در گروه های بزرگ با اندک وسایلی که داشتند جابجا می شدند و ناگهان ساختار اجتماعی جامعه مبدا را تغییر می دادند. کسانی که نه دارایی داشتند و نه امیدی که وابسته به آن بمانند. اگر آنها به شهرها می رسیدند به دنبالشان بقیه هم می آمدند و جمعیت مولد، تبدیل به مشکلی برای جامعه می شد.
سیاسیون به فکر افتادند تا آنها را در جای خود ماندگار کنند. آنها کاری را کردند که همه ممالک دیگر انجام داده بود این آزمونی بود که قبلا انجام شده بود و کافی بود از جیب خلیفه ببخشند. به هر کارگر مقداری از زمینهای اربابش را دادند و آنها راضی شدند. اما با تکه کردن زمینها، قدرت ارباب نیز تکه تکه و نابود شد و هرج و مرج جایگزین آن شد. مدتی طول کشید تا نظم برقرار شود و نظام جدید در آبادیها حاکم شود.
این نقشه برای جامعه اکثریت جواب داد اما شالوده طبقه بالاتر فروریخت. بسیاری از آنها تا حد ورشکستگی سقوط کردند و یا مانند پدر حازم، در اندوه و زیر بار گردش دوران طاقت نیاوردند. وقتی خبر مرگ ارباب به حازم رسید در حقیقت خبر نیستی و نابودی همه چیز را هم به او دادند. دیگر برنگرد چرا که درها و پنجره های عمارت ناتمام ات را هم تقسیم کرده اند. زمینهایی که باقی مانده است رها شده اند و دامها در آن پرسه می زنند. اسبها را فروختند تا گندم و آرد تهیه کنند و امورات خانواده را بچرخانند، همه پراکنده شدند و تعداد کمی از ما که باقی ماندیم حتی جرات نکردیم به آبادی که سال قبل ارباب خریده بود نزدیک شویم و از آنجا چیزی نگه داریم.
حازم باور نمی کرد! حالا دیگر دیر شده بود تا به مراسم خاک سپاری هم برسد دو ماه از آن گذشته بود. برای خودش تکه های پازل را کنار هم می چید تا معمای چند ماه گذشته را حل کند. هیچ کس به او خبری نمی رساند و برایش پولی نمی فرستادند حالا دیگر دلیل آن را می فهمید. حتی نمی توانست گریه کند؛ همه وقایعی که در چند ماه اتفاق افتاده بود برای او چند دقیقه طول کشید. آنها از او خواستند که تا تابستان و پایان امتحانات همینجا بماند و بعد برگردد. مقداری هم پول فرستاده بودند ولی معلوم بود که چیز دیگری درکار نخواهد بود.
خبر به پدرم و عموهایم هم رسیده بود و آنها خود را به خانه و زمینهایی که قبلا در آنجا کار می کردند رسانده بودند و دوباره صاحب همه آنها شدند. افراد جدیدی که در آنجا مستقر شده بودند، با شنیدن خبر آمدن آنها، رفته بودند. چه چیزی می توانست من را بیشتر از این خوشحال کند. حالا دیگر حازم درمانده، حاضر جوابی نمی کرد حتی زبانش هم بند آمده بود. گفتم نگران نباش هنوز عموی بزرگم در کارگاه آجرپزی هست. تابستان امسال آنجا می رویم و خرج سال بعد را درمیاوریم. او از دیدن هر دوی ما خوشحال خواهد شد. اما حازم چیزی نمی شنید؛ به زور سعی می کرد این فاجعه را به خود قبول کند و نیاز به زمان داشت.
تابستان آن سال راهی آبادیمان شدیم هر کدام به سمت خانه خود راهمان را جدا کردیم. من با شادی و امید و او با یاس و ترس از ناشناخته ای که باید با آن مواجه شود. وقتی رسیدم همه خوشحال به استقبالم آمدند. من تنها فرد تحصیل کرده بودم و بعد از مدتها از شهر می آمدم. همه جمع شده بودند، همسایه های قدیمی هم آمده بودند و پدرم بیشتر از همه احساس غرور می کرد. سالها بود چنین لحظاتی در زندگی ما وجود نداشت، آن روزها هم، همه با هم بودیم اما مایوس و غمگین. امروز اما همه چیز متفاوت بود. نمی دانم در خانه حازم چه خبر بود. فردای آن روز پیش من آمد و پرسید: هنوز عمویت آنجا کار می کند؟ من می توانم آنجا بروم؟ گفتم نگران نباش فکرش را کرده ام. قبلا من حسابدار آنجا بودم حالا تو جای من خواهی بود نامه ای به عمویم می نویسم و فردا صبح زود حرکت کن. حازم شکسته تر از آن بود که بتوانی خوشحالی را در صورتش پیدا کنی، فقط می خواست که از آنجا برود. پرسید خودت نمی آیی؟ گفتم تازه من رسیده ام! باید مثل قدیمها بروم و همه جا را ببینم و در حاشیه مزرعه خودمان که کنار جاده است، پرچین بکشم نمی خواهم کسی وارد آن شود. آخرهای تابستان میایم و از آنجا باهم به دانشگاه بر می گردیم.
صبح زود حازم آمد؛ نامه را گرفت و بدون تشکر رفت. اهالی هر کدام سر زمینهای خودشان می رفتند، او از میان آن هیاهو راهش را کج کرد و دور شد. با خودم فکر می کردم حالا من واسطه شده ام که او استخدام شود. عمویم وقتی او را ببیند چقدر خوشحال خواهد شد که پسر ارباب کارگر ما شده است. همیشه من دوست او بوده ام اما برعکس، هیچ دوستی ای از او ندیدم.
آن تابستان به یاد ماندنی به آرامی می گذشت، گاهی من آن راه های دنج را که از لابلای درختانی که نهر آب از پایشان می گذشت، به تنهایی مرور می کردم و روی سبزه ها به آسمان آبی چشم می دوختم و به خش خش برگها گوش می دادم.
مزرعه گندم
اما افسوس که حال و هوای کودکی را نداشت آنها مثل آن دوران زیبا نبودند شاید چون ذهن من مشغول چیزهای دیگری بود و قالبی دیگر گرفته بود. حالا که جاهای دیگر را دیده بودم، زادگاهم بیشتر از یک استراحتگاه نبود. من دیگر مانند بقیه نبودم که آنجا همه ی دارایی و آرزوهایم باشد. گاهی به حازم فکر می کردم و چون هم صحبتی نداشتم، دلم می خواست زودتر به آنجا بروم. همه اینجا فقط سوال می پرسیدند و چیز جدیدی برای گفتن نداشتند. از شنیدن داستانها و خاطرات تکراری مردان اینجا خسته شده بودم آنها حتی زحمت این را به خودشان نمی دادند که فکر کنند آیا این داستان را قبلا تعریف نکرده ام!
پاییز نزدیک می شد و من آماده رفتن شدم. روزی که به کارگاه آجرپزی رسیدم همه غریبه به نظر می آمدند. بسیاری رفته بودند و کارگرهای جدید آمده بودند. عمویم را از دور دیدم، نزدیک که شدم حازم هم همانجا بود. از دیدن من خوشحال شدند و جلو آمدند، رفتیم داخل دفتر کار آنها. حازم رنگ و رویش بهتر شده بود هرچند زیر آفتاب سوخته بود، معلوم بود خودش را با کار سرگرم کرده تا آنچه را که در آن دو روز دیده بود، فراموش کند. عمویم گفت از آبادی برایمان تعریف کن، پاییز که فصل آجرپزی تمام شود من هم برمی گردم آنجا. گفتم پدرم و عموها همه کارهای شما را هم انجام داده اند نگران نباشید. چیزی برای گفتن به حازم نداشتم پس از او پرسیدم که اوضاعش چطور است؟ حازم گفت تابحال دور و اطرفم فقط کشاورزی و دامداری بود اما حالا که صنعت را هم دیده ام به آن علاقمند شدم. بعدها حرف عجیبی بر زبان آورد که آن روز زیاد از منظورش سر در نیاوردم.
حازم که بسیار کم حرف شده بود و کمتر راجب خودش صحبت می کرد، یکی از روزها شروع به حرف زدن کرد و گفت: می دانی پریشان! وقتی به اینجا آمدم نمی دانستم با چه چیزی روبه رو می شوم. عمویت را که دیدم تا مدتها به فکر فرو رفتم. کارگری که سالها پیشرفتی نداشت و حتی خانه و زمینی نداشت، حالا رئیس شده است. چه چیزی تغییر کرده است؟ مطمئنم که او تغییری نکرده. گفتم نظر خودت چیست؟ گفت: دیگر با زمین نمی توانی ارباب باشی اما با صنعت می توانی. با زمینداری، همه به زور برایت کار می کنند اما در صنعت با التماس از تو کار می خواهند و باید نامه در دست داشته باشند!
چند روزی از آمدنم نگذشته بود که صاحب کارگاه برای سرکشی آمد اما بدون توجه به چیزی، داخل دفتر رفت و سرگرم صحبت کردن با حازم شد. از عمویم پرسیدم چی شده؟ او با بی تفاوتی گفت: چیزی نیست، نشسته اند حرف می زنند. با تعجب پرسیدم چه حرفی برای گفتن دارند؟ حازم که تازه به اینجا آمده است. عمو پاسخ داد: هر بار که رئیس اینجا میاید ساعتها مشغول حرف زدن با حازم می شود، چندباری که چایی بردم خودم را کمی معطل کردم تا ببینم موضوع چیست. اما چیز خاصی دستگیرم نشد. همش از خاطرات و کارهایی که پدرهایشان انجام داده اند، صحبت می کردند. پدر رئیس هم زمیندار بود و مقداری از ارثش به رئیس می رسد. اما او ترجیح می دهد که مستقل شود و خودش کار دیگری شروع کند پس اینجا را می خرد و در شهر هم به دنبال تجارت می رود. در بازار فرد شناخته شده ای است اما مدتی است که زود به زود سر میزند و ساعتها با حازم صحبت می کند. همانطور که عمویم صحبت می کرد در باز شد و آنها بیرون آمدند و ما هم نزدیک آنها رفتیم. صاحب کارگاه گفت: شنیده ام که چند روز دیگر می روید؟ گفتم: بله! حازم امسال دیگر سال آخر تحصیلش است اما من هنوز نصف راه را رفته ام. او فقط گفت: من قبل از رفتن شما دوباره برمی گردم و سر می زنم تا دفعه دیگر که بر می گردم جایی نروید و همینجا بمانید.
بعدا که تنها شدیم از حازم سوال کردم منظورش چی بود؟ چه کاری با ما دارد؟ حسابها که مشکلی ندارد. او جواب داد: کارش را نمی دانم اما همه حسابها درست است و حتی فروش بالا هم رفته است. نگرانیم بیشتر شد؛ مبادا دفتر حسابهای پارسال را با حازم مرور کرده باشند و چیزی پیدا کرده باشند. البته دیگر زیاد مهم هم نبود چون برعکس حازم حالا من نیازی به این کار نداشتم. اما اگر سرنوشت عمویم مانند سرکارگر قبلی شود چی؟ اصلا فکر نمی کردم حازم چنین خنجری از پشت به من بزند. حتما همان کاری که من با سرکارگر قبلی کرده ام او با من می کند تا جایش را محکم کند، این کار برای او مانند آب خوردن است نباید او را اینجا می فرستادم. باید کاری بکنم، نه! اول باید مطمئن شوم.
پس در هر فرصتی از حازم می پرسیدم: رئیس دیگر چی می گفت؟ و او جواب کوتاهی میداد که اصلا به درد نمی خورد. دیگر داشتم مطمئن میشدم که چیزی را از من مخفی می کند، شاید منتظرند که دوباره سراغ دفتر حسابهای پارسال بروم و مچم را بگیرند. درسته! این فرصت را به من داده اند تا خودم را رسوا کنم. مهم نیست، تا آخرین روزها صبر می کنم ببینم چیزی دستگیرم می شود؟ شاید دفتر می تواند یک آتش سوزی تصادفی داشته باشد و همه چیز تمام شود. اما نه! آنها حواس جمع تر از این هستند که دفتر سال قبل را همانجا گذاشته باشند تا به راحتی بدست هر کسی بیافتد.

فصل ۳

همای سعادت


روز موعود رسید. صاحب کارگاه هر سه نفر ما را در دفتر جمع کرد کاغذی که دردست داشت را به حازم داد تا آنرا امضاء کند و نوبت به ما رسید، عمویم بلافاصله آنرا امضاء کرد و من با تعجب نگاه می‌کردم. زیر لب موضوع را از او پرسیدم؟ گفت فقط جای شاهد را امضاء کن!
صاحب کارگاه گفت من اینجا را به حازم فروختم و شما به عنوان شاهدان آن، اینجا هستید. تعجبم دوچندان شد؛ چطور ممکنه!؟ بعد از آنکه آنرا امضاء کردم او ادامه داد: این سند فروش در همین دفتر می ماند و هرکسی اینجا آمد و سراغی از من گرفت شما خواهید گفت که اینجا را فروخته و رفته است. سپس دو برگ دیگر روی میز گذاشت و گفت: حالا حازم دوباره اینجا را به من می فروشد و هرکسی جاهای مربوط به خودش را امضاء کند. بعد یکی از برگه ها را نزد خودش نگه داشت و دومی را به من داد و گفت این را به هیچ کسی نمی دهی تا وقتی من ازت بخواهم. من که دیگر بلا از سرم گذشته بود و خیالم آسوده شده بود با خوشحالی قبول کردم و پرسیدم دلیل این کار را نفهمیدم! الان هیچ چیز تغییر نکرده و همه چیز سرجای خودش است. صاحب کارگاه لبخندی زد و گفت حازم برایتان توضیح می دهد اما همانطور که گفتم غیر از برگه اول، راجب چیز دیگری با کسی صحبت نمی کنید.
امضا کاغذ
صاحب کارگاه با همراهی عمویم رفت و حازم شروع کرد به تعریف کردن ماجرا. او تاجر باهوشی است و در این مدت خیلی چیزها ازش یاد گرفته ام که در کتابها نیستند؛ این یکی از آنها بود. من از اینکه دوباره حازم مفلس بود، نفس راحتی کشیدم و منتظر شدم تا ادامه دهد. حازم اشاره ای به در کرد و گفت آنرا ببند و بنشین تا توضیح دهم، حتما برایت خیلی جالب خواهد بود. او ادامه داد: مدتی بود که صاحب کارگاه آشفته و درخود فرو رفته بود. بیشتر اینجا می آمد به اطراف نگاه می‌کرد و مدام راه می رفت و فکر می کرد. روزی رو به من کرد و گفت: داستان تو را شنیده ام اشتباه شما این بود که همه تخم مرغهای خود را در یک سبد گذاشته بودید و وقتی آن سبد سقوط کرد، شما هم با آن افتادید؛ همه دارایی شما از یک جنس و در یک جا بود. البته این اولین روشی است که به فکر همه میرسد و بصورت طبیعی بیشتر افراد همین راه را در پیش می گیرند چون رسیدگی به امورات آن راحتتر است. اما من را ببین هرجا تجارتی دارم، هر کدام از آنها در دوره پیشرفت قرار داشته باشد وقت بیشتری برای آن می گذارم و کارگزارانم به سایر امور رسیدگی می کنند. این کسب و کارها مکمل همدیگر هستند و هیچگاه همه با هم سقوط نمی کنند. من دارایی که از پدرم به ما برادرها رسیده بود را متنوع کردم اما آنها همان را گسترش دادند. حالا همان اتفاقی که برای پدر تو افتاده برای آنها نیز افتاد و زمینهایشان را گرفتند، این اتفاق برای من بسیار کوچکتر بود. اما حالا نگرانی دیگری دارم که امروز فکر می کنم راه حلی برایش پیدا کرده ام؛ ممکن است برای گرفتن اموال من نیز سراغم بیایند و هرچه را که خودم ساخته ام به راحتی بگیرند و نابود کنند. این کارگاه آجرپزی یکی از آنهاست. من اینجا را به کسی خواهم فروخت و بلافاصله او نیز به من می فروشد بدون آنکه پولی به یکدیگر بدهیم. نتیجه این کار دو برگه فروش است که آخرین آن اثبات می کند که اینجا متعلق به من است. اگر کسی سراغ اینجا آمد، شما برگه فروش ماقبل را به او نشان خواهید داد و نمی توانند اینجا را تملک کنند. وقتی آبها از آسیاب گذشت من دوباره بر می گردم.
حازم ادامه داد: او دنبال کسی بود که مشکل را درک کند و فکر کنم از همان ابتدا من را در نظر داشت چون همه این اتفاقات برای خانواده من هم افتاده بود. پس روزهای دیگر هم راجب به آن صحبت می کردیم و من قبول کردم. در اینجا صحبتش را قطع کردم و گفتم خب این چه نفعی برای ما دارد؟ او گفت: مطمئنیم که همه چیز سرجای خود می ماند و همه سر کار خود خواهند بود. ما تابستان آینده میاییم و مطمئنیم کاری برای خود داریم. کافیست عمویت بخش اول ماجرا را فقط تعریف کند.
اعتراف می کنم که کمی گیج شده بودم و چند بار ماجرا را مرور کردم تا آنرا فهمیدم. اما چرا برگه دوم مربوط به فروش دوباره کارگاه آجرپزی را به من داد؟ شاید به این خاطر که اینجا نباید باشد و با خودم ببرم. شاید من را برای حسابدار آینده اینجا درنظر دارد!
دانشگاه‌ها باز شده بودند و من و حازم در سر کلاسها حاضر می شدیم. اوضاع مانند سالهای قبل خوب نبود و پول زیادی نداشتیم اما او سال آخر بود و امیدوار بود هرطور که می شود دوام بیاورد. وقتی امتحانات آخر سال را دادیم، راهی آبادی شدیم اما چند روزی بیشتر نماندیم و به سمت کارگاه آجرپزی به راه افتادیم. در راه برای خودمان تقسیم کار کردیم؛ کامیون دوباره به من رسید و حسابهای دفتر با نظارت عمویم سهم حازم شد. نمی خواستم اختیار زیادی داشته باشد و دوباره بالاتر از من قرار بگیرد. اوایل آن تابستان سفارشات زیادی داشتیم و کار رونق گرفته بود. من مدام در راه بودم تا آجرها را به مشتریان تحویل دهم و حازم مشتریان را برای بازدید از محیط کارگاه همراهی می کرد. او مانند صاحب کارگاه رفتار می کرد و از کیفیت کار و سرعت عمل کارگرها صحبت می کرد. رفت و آمد به کارگاه خیلی زیاد شده بود و من آنرا به فال نیک می گرفتم.
یک روز پس از تحویل بار که برمی گشتم از دور عمویم را دیدم که کارگرها در اطرافش حلقه زده بودند و صحبت می‌کردند. جلو رفتم و پیاده شدم، او دستم را گرفت و به داخل دفتر برد همه پشت سر ما راه افتادند و بیرون از در منتظر بودند. پرسیدم چی شده؟ حازم کجاست؟ عمویم با حالت عجیبی در چهره اش که معلوم بود خودش هم درست نمیداند چه اتفاقی است تا بخواهد برای من تعریف کند، گفت: باورم نمی شود، حازم اینجا را فروخت و رفت!
امروز چند نفر را که قبلا هم آمده بودند با خود آورده بود و قسمتهای مختلف را نشان می داد، یکی از آنها از من پرسید چند سال است اینجا هستم و من توضیح دادم، بعد از آن راجب مالک اینجا و کارگرها پرسید. من جواب دادم که مالک قبلی آنرا به حازم فروخته است و کارگرها فصلی هستند و ثابت نیستند. بعداز ظهر حازم بدون آنکه توضیحی به کسی بدهد از من خداحافظی کرد و رفت. قبل از آنکه تو برسی ما تازه متوجه شده بودیم که چه اتفاقی افتاده است. من هنوز چیزی نگفته‌ام منتظر شدم که تو برگردی و برگه فروش دوباره اینجا به رئیس را نشان بدهی، حازم از اینها کلاهبرداری کرده است!
باور کردنش سخت بود اما اتفاق افتاده بود. گفتم: اگر آنها برگه دوم را ببینند، پای خودت گیر میافتد تو حازم را به عنوان صاحب واقعی اینجا معرفی کرده ای و حالا که پول را پرداخت کرده اند، حقیقت را می گویی! باید سریعتر دنبال حازم برویم و پیدایش کنیم. پس این همه مشتری که به اینجا می آمدند، برای خرید آجر نیامده بودند. کامیون را روشن کردم و به راه افتادم اما او محکم کاری هایش را کرده بود و هیچ ردی بجا نگذاشته بود.
بعد از اینکه کاملا از ناپدید شدن او مطمئن شدیم، حقیقت را قبول کردیم و دعا می کردیم که صاحب اصلی به این زودی ها برنگردد وگرنه ما در این میان گرفتار می شدیم و جایی برای رفتن نداشتیم و دوباره همه زمینها و اموالمان را از دست می‌دادیم. حازم به این ترتیب چیزی را که از دست داده بود از کس دیگری پس گرفت تنها روش کار فرق می کرد؛ آنها با زور گرفته بودند و او با خیانت در امانت!
ماجرا در آبادی پیچیده بود اما کسی نمی دانست که حازم مالک واقعی کارگاه نبوده است. آنها فکر می کردند که او با کار و زحمت خود آنجا را از صاحب قبلی خریده بود. مطمئنا حازم برنمی گشت چون ما حقیقت را می دانستیم و حواسمان به خانواده‌اش بود که شاید خبری از محل او پیدا کنیم.
سال بعد، تحصیل من نیز به پایان رسید و در شهر ماندم تا آنجا در رشته خودم کاری دست و پا کنم و بالاخره موفق شدم. روزها می گذشت و همه چیز رو به فراموشی بود تا اینکه دو نفر از هم ولایتی‌ها با وسایل زیادی که همراه آورده بودند از در وارد شدند. چندتا از آنها را خانواده ام برای من فرستاده بودند، تحویل دادند و خواستند راهی شوند. پرسیدم: کجا با این عجله؟ یکی از آنها گفت باید زودتر حرکت کنیم فردا باید سرکار باشیم دوباره سوال کردم: کجا کار می کنید؟ گفتند مگر خبر نداری همه جوانان آبادی به سمت شمال می روند که در کارگاه حازم کار کنند. حرفش را قطع کردم و گفتم چه کسی؟ دوباره اسم حازم را آوردند.
وضعیت عجیبی بود؛ به نظر می رسید اتفاقات زیادی افتاده است که از آنها بی خبرم. گفتم خیلی وقته که به آبادی نرفته ام، بنشینید و چایی‌تان را بخورید و دقیق توضیح بده که چی شده؟ او ادامه داد: می دانی که جوان‌های آبادی بیشتر از سه ماه کار ندارند و دیگر مانند والدین‌شان نیستند که بقیه سال را در انتظار بنشینند تا فصل کار شود و در تکه کوچکی از زمینهای کشاورزی مشغول شوند پس همه به فکر رفتن به جاهای دیگر هستند. امسال خبر رسید که کارگاه حازم به راه افتاده و به کارگر نیاز دارد. آنها نگذاشتند کارگاهش را در آبادی راه اندازی کند و مجبور شده است به نشتارود برود ما هم همه آنجا می رویم. آدرس آنجا را از آنها گرفتم و بعد با تعجب پرسیدم: چه کارگاهی؟ چه کسی نگذاشته آنرا در آبادی راه بیاندازد؟ شایعات زیاد است ما هم درست نمی دانیم می گویند کارگاه سبد بافی است، سبدهای چوبی میوه؛ تو هم خواستی بیا شاید حسابدار بخواهند!
سایه‌ی همای سعادت بر سر حازم افتاده بود و او بدون نگرانی از افشا شدن حقیقت، سودای روزگار شکوه را داشت. یاد حرفش افتادم که فرق زمینداری با صنعت را توضیح می داد و حالا می دیدم که همه با اختیار خود برای کار می روند. فرزندان ادامه راه پدران را می روند فقط بر روی جاده های بهتری که برایشان ساخته‌اند.

فصل ۴

رئیس رعایا


آنچه شنیده بودم را روزها با خودم تکرار می کردم. همه وقایع و ناپدید شدن حازم منتهی به آدرسی می شد که حالا داشتم. برای پایان دادن به این ماجرا باید می رفتم و قانعش می کردم که پول صاحب کارگاه را برگرداند و خوش شانسیم که هنوز برنگشته و وقت برای درست کردن همه چیز داریم.
پس به راه افتادم و نسخه دوم سند فروش را هم همراه بردم یقینا حازم نمی توانست این را نادیده بگیرد. صبح زود وقتی به آنجا رسیدم، قبل از من چند نفر دیگر پشت در ایستاده بودند. نگهبان را صدا زدم و گفتم با حازم کار دارم، درست آمده‌ام؟ او جلو آمد و گفت اینها همه زودتر از تو و همه برای کار آمده اند. هنوز کسی نیامده، منتظر باش؛ ضمنا ما آقا را با اسم کوچک صدا نمی زنیم.
دیگر کم کم ظهر شده بود و همه یکی پس از دیگری داخل شدند، نگهبان من را صدا زد و گفت: بیا داخل چای ریخته ام. من که سوالات زیادی برای پرسیدن داشتم داخل رفتم تا جواب چندتا از آنها را بگیرم اما گویا نگهبان سوالات بیشتری داشت. از فامیلهای آقا هستی؟ چه نسبتی با او داری؟ برای کار آمدی یا ملاقات؟
گفتم: نه! فامیل نیستم اما او را از قدیم می شناسم. کی می توانم وارد شوم؟ به او خبر داده ای؟ اصلا آمده یا نه؟ نگهبان جواب داد: بله اسمت را در دفتر یادداشت کردم و همان موقع که ایشان آمدند، به همراه بقیه اسامی اطلاع دادم. گفتم پس می داند من اینجا هستم و در حالیکه هجوم مگسها را بر روی قند و استکان چایی کنار می زدم با خودم فکر کردم، شاید نخواهد من را ببیند و یا اینقدر من را منتظر بگذارد که خودم خسته شوم و بروم. کمی دیگر منتظر می شوم و اگر خبری نشد، می روم مقابل همان دری که می گویند از آنجا وارد و خارج می شود و جلویش را می گیرم.
در همین افکار بودم که کسی آمد و گفت با من بیا که برویم. خوشحال و البته مضطرب شدم که قرار است با چه چیزی مواجه شوم تا اینکه به دفتر کار حازم نزدیک شدم. چندین نفر در حال رفت و آمد بودند و کارگاه های مختلف از دور پیدا بود همه جا الوارهای چوب و سبدهای میوه روی یکدیگر چیده شده بود. وارد دفتر شدم و دوباره منتظر ماندم تا اجازه ورود بدهند. به یاد دارم بیشتر از دو ساعت پشت در منتظر ماندم و چندبار از منشی سوال کردم آیا اطلاع داده اید که من آمده ام؟ او فقط می گفت: بله، منتظر بمان!
جعبه میوه
این ترفند را به خوبی می شناختم! اگر می خواهید جایگاه خود را به کسی نشان دهید؛ قبل از ملاقات، وی را معطل کنید. به این ترتیب او با خود فکر می کند که شما سرتان بسیار شلوغ است و آدم مهمی هستید. بعد از آنکه بیشتر از اندازه او را در انتظار گذاشتید و ناگهان اجازه ورود می دهید، یک اثر دیگر هم بر جای می گذارید و او را دچار اضطراب و احتیاط در گفتار می کنید. این هدف منطقی تری برای حازم بود چرا که حدث می زد من بصورت مطالبه‌گر به دیدارش می روم و ممکن است تندی کنم، اما بعد از آن همه انتظار حالا فقط امیدوار هستم که بتوانم وارد شوم!
وقتی از آن مرحله هم گذشتم و بالاخره داخل شدم، میز جلسه بلندی را دیدم که حازم در انتهای آن نشسته بود و دور و اطرافش پر از کاغذ و چند زونکن و دفتر بود. وقتی نزدیک شدم او با لبخند بلند شد و به گرمی از من استقبال کرد. حالا دیگر چیزهایی که در راه تمرین کرده بودم را اصلا نمی توانستم به زبان بیارم. ظاهرا در یک فضای رسمی و در مقابل یک شخصیت خاص قرار گرفته بودم و باید متناسب با آن، کلمات را انتخاب می کردم. حازم از جذبه همیشگی که داشت و حالا کمی پخته‌تر هم به نظر می رسید‌ استفاده کرد و فضای ملاقات را در دست داشت طوری که من نمی توانستم به اصل موضوع برسم.
در لحظه ای که تعارفات تمام شد بلافاصله گفتم: حتما می دانی چرا اینجا آمده ام. موضوع به کارگاه آجرپزی بر می گردد، تو آنجا را در حالیکه مال شخص دیگری بود فروختی و ناپدید شدی حالا می بینم با پولش این شرکت را بهم زدی. جوابت چیست؟ تو از اعتماد صاحب کارگاه سوء استفاده کردی و همه ما را گرفتار کردی!
او که انتظار نداشت به این صراحت همه چیز را زیر سوال ببرم، گفت: از کجا می دانی شاید اینجا را با سرمایه خودم ساخته باشم؟ گفتم: کسی که پول ساختن چنین شرکتی را داشته باشد تا یکسال قبل در کارگاه آجرپزی کار نمی کرد. یک ساله نمی توان به چنین جایگاهی رسید.
حازم گفت: من هیچوقت عادت ندارم از هیچ شروع کنم همیشه سعی می کنم چیزی که دیگران ساخته اند و قدرش را نمی دانند بخرم و به آن رونق دهم، هنر من در انتخاب و علاقه است. اگر نتوانی درست انتخاب کنی و یا به شغلی که داری علاقمند نباشی تو هم مانند فروشنده قبلی آنرا رها خواهی کرد. گفتم: دانستن و داشتن دو چیز متفاوت است. کسی با جیب خالی نمی تواند یک شرکت را بخرد و گسترش دهد؟ بهتره برگردیم به علت آمدن من به اینجا. حازم گفت: مالک کارگاه آجرپزی، آنجا را رها کرد و با ترس از اینکه آنجا را به زور از دستش درآورند، با دستان خودش آنرا از دست داد! او فکر می کرد برای هر مشکل باید طرح و نقشه ای کشید و از آدمهای کاردان برای پیشبرد آن استفاده کرد؛ گاهی باید ایستاد و جنگید، این تنها راه حل است.
گفتم: آیا این دلیلی است بر تصاحب اموال کسی؟ تو فقط حسابدار موقتش بودی نه وکیل یا خریدار کارگاه او. حازم که پافشاری من را بر اصل موضوع دید، برافروخته شد و گفت: تو هم وکیل او نیستی! فکر کردم برای ملاقات من آمده ای اما میبینم که بیشتر یک بازپرس به دیدنم آمده! به هرحال من پول کسی را بالا نکشیده ام، هرکس طلبی دارد می تواند بیاید و بگیرد اینجا می توانم سهم بدهم. گفتم: همه اینجا را با فروش کارگاه آن بیچاره بدست آورده ای حالا می خواهی سهمی از اموال خودش به او بدهی؟ حازم گفت: حالا که خبری از او نیست هر وقت که خودش آمد من راضیش می کنم، دیگر حرفی ندارم.
وقتی دیدم از موضع بالا با من صحبت می کند، سند فروش را روی میز گذاشتم و گفتم حالا فکر کنم دلیل اینکه این نسخه از سند فروش را به من داد متوجه می شوم. حازم فکر اینجا را هم کرده بود و گفت: این نشان میدهد که تو حسابدار مطمئنی برای او بوده ای که به این صورت حامیش هستی و حاضری با دوست قدیمی ات هم رو در رو شویی من اینجا یک حسابدار با این ویژگی‌ها می خواهم. الان چکار می کنی؟ برو و حسابداری من را تحویل بگیر.
پیامش واضح و گویا بود، شغل در برابر سکوت؛ فقط باید معامله را قبول می کردم. شانس یک بار سر راه آدم پیدا می شود، چرا به جای روبه رویی با موج، از آن سواری نگیرم؛ اما حازم باهوشتر از اینهاست شاید سند را هم بخواهد چون در آینده می توانستم او را زیر فشار بگذارم.
در جواب گفتم: من همین الان حسابدار شرکتی هستم و شغل دارم. گفت اینجا بیشتر به تو پرداخت می کنم و نفرات آن بخش زیرنظرت خواهند بود. گفتم: هیچوقت انتظار نداشته باش که سند فروش را به تو بدهم. گفت: برو پیپی کار را شروع کن تا پشیمان نشده ام و بعد به نشانه رضایت، خندید.
چند روزی وقت خواستم تا روی این پیشنهاد فکر کنم و به شهر جدید نقل مکان کنم. وقتی کار جدیدم را شروع کردم چند امتیاز داشتم؛ می توانستم افراد مورد اطمینان خودم را بکار بگیرم، بر تصمیمات حازم تاثیر بگذارم و شاید توانستم سهمی از او بگیرم. این بار دوستی ما طبق منافع مشترک خواهد بود و نه متضاد هم.
حازم همیشه خوش شانس بود و من هم از شانس او بی نصیب نمی ماندم او شرکتهای دیگری در سایر جاها تاسیس کرد و در بعضی از آنها سهمی هم به من می داد. در مقابل، من هم مطیع و کارپرداز پشت صحنه بسیاری از امور بودم. بخوبی ریشه او را می شناختم و می دانستم که چنین کسی می خواهد. او مشاور و صاحب نظر نیاز نداشت، دور و برش کسانی را قبول می کرد که هویتی برای خود قائل نباشند و رفتار رعایا را داشته باشند. رعایا می توانند بین خود هر رفتاری با هم داشته باشند و حتی برای دادخواهی نزد ارباب بروند و او با سخاوت راهی پیش رویشان بگذارد یا ناگهان به خشم آید و تهدیدشان کند این بستگی به نوع و سخن رعیت داشت اما در نهایت همه آنها از دیدگاه او آدمها و اجیران ارباب بودند. طبق این اصل نانوشته، هیچ کدام از کارکنان سمتی نداشتند و حتی القاب و عناوین آنها باید کنار گذاشته می شد. قوانین سازمان را بدون آنکه کسی بازگو کند، همه می دانستند. فقط یک شخص وجود داشت و دیگر اسم و رسم دیگری در کار نبود حتی اسامی شرکتها را بر روی درب ورودی آنها نصب نمی کردند. همه آنها وسیله ای بودند برای ارتقای نام حازم و شرکتها به نام او خوانده می شدند.
قوانین دیگری وجود داشتند، هنگام ورود و خروج او، همه باید قیام می کردند و بدون حرکت می ایستادند تا رد شود. این حس و معنای جایگاه پدرش را به او منتقل می کرد و شاید التیامی بود بر پایان زندگی مشقت بار و تحقیرآمیز پدر.
داشتن اموال به تنهایی کافی نبود خانواده آنها قبلا این تجربه ناموفق را داشت پس او به دنبال چیزی بیشتر از قبل بود. مالکیت و هویت افراد و اعتبار شرکتها را به نام خودش منتقل می کرد گویی اگر او نباشد همه آنها بی معنی اند. بسیاری این را باور کرده بودند و او را تا سرمنشاء روزی خانواده خود بالا کشیده بودند. حازم نمی خواست یکی از هزاران سرمایه دار بی نام و نشان باشد حالا فرصتی در پیش رویش بود که ضعفهای گذشته را با صنعت و تولید تبدیل به ارزش ماندگار خانوادگی کند او دنبال برندی به نام حازم بود و ساختن یک شخصیت کاریزماتیک اولین قدم بود. اما هرچه بر سرمایه حازم افزوده می شد، دوگانه ترس و قدرت نیز در او آشکارتر می شد. فکر می کرد همه چشم طمع به او دوخته اند و به دنبال یک هدف شوم به او نزدیک می شوند. پس نسبت به افراد بدبین بود و احترامی برایشان قائل نمی شد همیشه فکر می کرد که کسی برایش کیسه دوخته است.
من نیز از این فرصت استفاده می کردم البته به بهای شنیدن کنایه هایش که دیگر به آنها عادت کرده بودم و فقط می خندیدم. زبانش را می دانستم و هر کاری که می خواستم انجام دهم او را متقاعد می ساختم. او پذیرفته بود که هر دو در یک قایق هستیم و با کمی غرغر معمولا پیشنهادات من را قبول می کرد. حازم دیگر بوی قدرت را شنیده بود و با غرور، بددهنی و فحاشی می کرد و کارگران بیچاره که محل زندگی و سرنوشت خانواده‌شان را کلا وابسته به شرکت او کرده بودند به راحتی نمی تواستند وضعیت خود را تغییر دهند و سر فرود می آوردند.
کارش به جایی رسیده بود که اگر توان شکستن بعضی از افراد خارج از حلقه زیردستان خود را نداشت، علیه آنها مدارک جمع می کرد تا روز مبادا برای تهدید بکار ببرد. گویی نمی توانست از حقارتی که بر او گذشته بود رهایی پیدا کند و در ضمیر ناخودآگاه خود به فکر انتقام از قشر زارعان و کارگرها بود، دستش از پدران آنها کوتاه شده بود اما در فرزندانشان همان خون جاری بود، نمک نشناسی! سالها به این منوال گذشت و ایام به کام بود تا روزی که نباید می رسید اما گریزی از آن نبود!

فصل ۵

سقوط در افول


رئیس رعایا

نویسنده: یوسف امیری